جسارت
دو عدد دانه در زیر خاک پر برکت بهاری کنار هم نشسته بودند.
دانه اولی گفت:«می خواهم رشد کنم؛ می خواهم ریشه هایم را به اعماق خاک بفرستم. می خواهم جوانه ام خاک بالای سرم را بشکافد و سر برآورد. می خواهم غنچه های لطیفم را به نشانه ی ورود بهار برافرازم. می خواهم گرمای خورشید را بر رخسارم و موهبت شبنم صبحگاهی را بر گلبرگم احساس کنم!»
جسارت
دو عدد دانه در زیر خاک پر برکت بهاری کنار هم نشسته بودند.
دانه اولی گفت:«می خواهم رشد کنم؛ می خواهم ریشه هایم را به اعماق خاک بفرستم. می خواهم جوانه ام خاک بالای سرم را بشکافد و سر برآورد. می خواهم غنچه های لطیفم را به نشانه ی ورود بهار برافرازم. می خواهم گرمای خورشید را بر رخسارم و موهبت شبنم صبحگاهی را بر گلبرگم احساس کنم!»
دومی گفت:«من می ترسم. اگر ریشه هایم به اعماق خاک فرو بروند، نمی دانم در آن تاریکی به چه بر خواهند خورد. اگر به زحمت راهی از میان خاک سفت بلای سرم باز کنم و جوانه ی لطیفم آسیب ببیند. اگر غنچه هایم را بازکنم و حلزونی بخواهد آن را بخورد چه؟ نه، بهتر است منتظر بمانم تا خطرها رفع شود» و منتظر ماند…
مرغ خانگی خاک نرم و مرطوب بهاری را در جستجوی غذا می کاوید. دانه ی منتظر را پیدا کرد و بی درنگ آن را خورد …
برگرفته از سایت نوجوان ها